خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

سفر مشهد


سلام دوستای گلم

این چند روزه اینقدر سرمون شلوغ بود که صبح میومدم سر کار تا دو نیم بعدم میرفتم دنبال محمد حسین و دوباره تا ده یازده شب سر کار بودیم!!!!

حسابی خسته شدیم اما خدا رو شکر درآمد خوبی داشتیم


هفته پیش پنج شنبه ظهر با آقای خونه رفتیم مشهد

عصر رسیدم و رفتیم یه هتل گرفتیم و بعد هم رفتیم دعا کمیل و نمازشب حرم

همون شب محمد حسینم رو برای فاطمیه سیاه پوشش کردم

بعد رفتیم رستوران یه کباب ممتاز و پاچین نوش جان کردیم(وحشتناک گرسنه بودیم )

محمد حسین سه کاسه سوپ خورد! جالب این بود که هر بار باید میرفتم یه رسیدمیگرفتم پولشو واریزمیکردم و یک سفارش سوپ واسه آقا میدادم بار چهارم به شدت دعواش کردم و بهش پاچین دادم خورد! گفتم این مرد رستورانیه میگه این بچه از قحطی اومده!!!! دونفری یه شیشه نوشابه خانواده خوردیم!!! خودم نمیفهمم کجامون جا دادیم!

بعد دوباره یه سر رفتیم حرم و بعد حدود دوازده شب بود برگشتیم هتل

تو حرم محمد چند تا پسر بچه شیطون مث خودش پیدا کرده بود حسابی باهاشون بازی کرد

دو سه ساعت بیشتر نخوابیدیم و ساعت دو نیم دوباره بیدار شدیم رفتیم حرم واسه مراسم مناجات شبانه رواق امام خمینی

خلاصه از سه شب تا هشت صبح حرم بودیم، مراسم مناجات و نماز صبح و سخنرانی و دعای ندبه...

بعد اومدیم سمت هتل تومسیر کیک و شیرموز گرفتیم خوردیم (بس که گریه زاری کرده بودم حسابی ضعف کرده بودم)

اومدیم هتل تا یازده خوابیدیم بعدم چون باید دوازده اتاق و تحویل می دادیم وسایلمون و جمع کردیم اتاق و تحویل دادیم و وسایل و تو اتاق امانت گذاشتیم و رفتیم حرم

اول رفتیم زیارت جاتون خالی چشمت که به اون ضریح ملکوتی که میفته آدم همه درداش یادش میره

من که اینطوریم کلی خواسته و حاجت دارم اما تا چشمم به ضریح میفته دیگه یادم میره چی میخواستم بعدش میگم چه اشتباهی کردم چرا هیچی نگفتم!!!!

بعد از زیارت اومدیم تو یه گوشه حرم به زور خودمون و جا دادیم چون نماز جمعه بود به شدت شلوغ بود

بعد از نماز جمعه به سختی از اون شلوغی اومدیم بیرون

هوا بارونی بود

دلم نمی یومد چشم از اون گنبد و بارگاه بردارم

بعد دوباره رفتیم رستوران

و دوباره همون قضیه گرسنگی و ضعف و سوپ و ...

بعد از غذا رفتیم وسایلمون و از هتل گرفتیم و رفتیم سمت پایانه برای برگشتن

سفر خوبی بود به من که خوش گذشت حسابی گریه کردم خیلی سبک شدم


پیشاپیش عیدتون مبارک

سال خوبی داشته باشید.....

سرگرمی تازه


سلام دوستای گلم

برنامه هایی که ریخته بودم تا حدود زیادی عملی شد تقریباً یک دور قرآنمو دارم تموم میکنم

وقتی قرآن میخونم خیلی حال میکنم مثلا گه گداری واسه خودم با صوت میخونم

بیچاره محمد حسین هم بعضی وقتا یه جوری نگاه میکنه رحمم میاد باید صدای منو تحمل کنه...


امسال عیدی چون تقریباً لباسام نو بود دیگه لباس نخریدم نه اینکه نو باشه هنوز قابل پوشیدنه

دو سه روز پیش رفتم با پسری یه کتاب قصه بزرگ خریدم که اسمش 365 قصه برای شب های ساله و الان دو شبه که هر شب با خوندن یه قصه ازش میخوابیم

یه بسته آموزش نقاشی سنا(بسته بنفش)خریدیم و تا حالا با پسری قوری، گوسفند، اسب، خونه و ماشین کشیدیم

کلی رنگ آمیزی از اینترنت پرینت گرفتم و پسری هنر نمایی کرده از بن تن و مرد عنکبوتی و پاندا و بت من گرفته تا باب اسفنجی و ...

یه تخته وایت برد بزرگ هم خریدم که تو اون نقاشی هاشو تمرین کنه و تو مصرف برگه صرفه جویی بشه

روز چهارشنبه هفته پیش هم با پسری رفتم نمایش عروسکی شنگول و منگول و بچه سوم

روز سه شنبه هم رفتم برای پسری یه شلوار و لباس و کفش اسپرت مرد عنکبوتی با یه ساعت مرد عنکبوتی خریدیم

خلاصه آقا پسری تو این یک هفته حسابی ما رو به خرج انداخته

ولی وقتی ذوق و شوق رو تو چشمای قشنگش می بینم خستگی از تنم در میره

و دیگه هم تو خونه مجبور نیستیم پای تلویزیون بشینیم و حوصلمون سر بره کلی جلسات طراحی و قصه خونی راه انداختیم واسه خودمون


***


برای مریم جونی...

مریم جان وقتی شرح عمل قلب باز و شنیدم دست و پاهام میلرزید برش دادن قفسه سینه و جک زدن و درآوردن قلب و ...

اما دیدم چاره ای نیست با خودم گفتم مگه ایمان ندارم عمر دست خداست

خودمو سپردم به خدا جون و رفتم زیر تیغ جراحی

آخرین لحظه که دکتر اومد تو اتاقم و کم کم در حال بیهوش شدن بودم به دکتر گفتم خیلی سخته؟

دکتر گفت من کارمو بلدم خیالت راحت باشه

تو دلم گفتم من ذره ای از تو خیالم راحت نیست فقط به امید خدا اومدم و بس

بعد از عمل وقتی بهوش اومدم درست مث یه جنازه شده بودم

آرزوی مرگ می کردم وقتی مامانم میخواست دستمو بگیرم اجازه نمیدادم و میگفتم اینقدر افتاده نشدم

حتی دوروز بعد از مرخصی فقط خونه مامانم بودم و بعدش رفتم خونه خودم

ولی تو همه این شرایط فقط خدا بود که پشت و پناهم بود دست به دیوار می گرفتم و میرفتم

به شوهرت بگو اگه به بزرگی خدا ایمان داره دست دست نکنه فقط خدا دکتر و بیمارستان و پارتی همش کشکه فقط خود خدا

امیدوارم موفق باشی گلم