-
تصمیم...
دوشنبه 14 مردادماه سال 1392 13:53
سلام دوستان عزیزم نمیدونید وقتی نظراتتون رو می بینم چقدر خوشحال می شم احساس زندگی بهم دست می ده احساس اینکه یه افرادی هستند که من و نوشته های من براشون مهمه خیلی خوبه ازینکه کنارم هستید بی نهایت سپاسگذارم دو روزه دارم به دانشگاه فکر می کنم جرقه ی این فکر رو هم یکی از اساتید دوران کارشناسی تو ذهنم پدید آورد دو روز پیش...
-
بهونه گیری
شنبه 12 مردادماه سال 1392 08:54
سلام شب جمعه ای مامانم زنگ زد که داریم میریم روستا ، اگه میخوای دنبال شما هم بیایم منم دیدم محمد حسین از صبح خونه تنهاست گفتم یه حال و هوایی عوض کنه واسه همین قبول کردم رسیدیم روستا با محمد حسین و داداشم رفتیم شبیه بعد برگشتیم خونه و سفره افطار و پهن کردیم اما محمد از بدو ورودش به خونه داد میزد که هیچکس حرف نزنه و چون...
-
روز تعطیلی و شب قدر
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 12:06
سلام روز جمعه با پسری کلی بازی کردیم کلی هم عکس گرفتیم روصورت پسری نقاشی کشیدیم با لگوهای پسری کلی شکل درست کردیم که چند تاش تو عکس مشخصه بعد هم با پسری رفتیم حموم نقاشی کشیدیم خیلی خوش گذشت بعضی وقتها میشه الکی خوش باشی ها!!! *** شب قدرتا بعد افطار قصد داشتم برم مسجد اما بعد افطار که به مامانم زنگ زدم گفت ما خونه با...
-
مهمانی ماه رمضان
شنبه 5 مردادماه سال 1392 13:18
سلام پنجشنبه شب کلی مهمون داشتیم خواهرام، برادرم، دایی ، خاله هام و عموم حدود سی نفر بودند حسابی شلوغ شده بود قبل از اومدن مهمونا تخت محمد حسین و مبلا رو جمع کردم بردم انباری تا جا واسه نشستن باشه خداروشکر مهمونی خوب برگذار شد اما هر وقتی اینطور کلی مهمونی میگیرم تنهایی رو بیشتر احساس می کنم اما همه چیز خیلی خوب تموم...
-
مهمون پسری
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 09:50
سلام دیشب افطار خونه مادر شوهر خواهرم بودیم بعد از تموم شدن مهمونی و دعای توسل با پسری خواستیم برگردیم خونه که دیدم دست دختر خالشو گرفته و داره پشت سرم میاد نگاهش کردم و گفتم: کجا؟ گفت: نرجس خیلی دوست داره بیاد خونه ما!!! طفلی نرجس فقط سکوت کرد. خلاصه با کسب اجازه از بابای نرجس ما حرکت کردیم. بعد تو راه نرجس تو گوشم...
-
افطاری
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 11:50
سلام منو ببخشید، تلخ نوشتم ... یکی از دوستان بهم یادآوری کرد که زندگی رو خیلی سخت گرفتم به هر حال دیگه تکرار نمیشه!!! دیروز یکی از دوستامو برای افطاری دعوت کردم محمد حسین کلی باهاش فوتبال بازی کرد (تصور کنید تو یه خونه هفتاد متری فوتبال بازی چه معنایی داره !!!) یهو دستش رفت زیرش و زد زیر گریه دوستم هول کرد سریع منو...
-
گستاخی محمد حسین
دوشنبه 31 تیرماه سال 1392 09:15
سلام شرمنده یه مدت نبودم یکی از بستگان نزدیکمون که مرد جوانی بود در اثر برق گرفتگی فوت کرد یه مدتی درگیر عذا و مراسماتش بودم و یه مدتی هم درگیر محمد حسین چند مدته که به شدت لجباز و یک دنده شده حسابی اذیت می کنه روزی نیست که اشکمو در نیاره نمیدونم باید باهاش چیکار کنم رفتم مشاوره تنها حرف اول و آخرش اینه که باید ازدواج...
-
سفر یک روزه مشهد
شنبه 15 تیرماه سال 1392 08:32
سلام چند وقته خیلی دلم میخواست برم حرم تا اینکه بالاخره به سر رسید جمعه صبح زود با هم رفتیم مشهد با اتوبوس رفتیم و برگشتیم تو راه تو خوابیدی آروم رو دستام دراز کشیده بودی دستام خیلی درد می کرد اما سعی میکردم کمتر تکون بخورم که تو بیدار نشی رسیدیم مشهد مستقیم رفتیم حرم تا عصر حرم بودیم همون جا یه مقدار نون روغنی خوردیم...
-
تولد چهار سالگی
سهشنبه 11 تیرماه سال 1392 07:46
سلام بالاخره با کمی دیر و زود شدن تولد چهار سالگی محمد هم برگذار شد شاید جشن بزرگی نباشه اما هر کاری کردم فقط از روی عشق به محمد و در حد توان خودم بود و بس ... چند تا عکس از تولد پسرگلم توضیح 1 : امسال محمد حسین نقش آقا پلیسه رو بازی می کرد . توضیح 2 : تمام تزئینات و وسایل تولد توسط خودم درست شده از ریسه و چراغا گرفته...
-
تاخیر افتادن تولد
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1392 08:50
سلام متاسفانه به خاطر مشکلات کاریم و دیر آماده شدن لباس پلیس محمد حسین، تولد محمد حسین به روز شنبه موکول شد و حال هر دومون حسابی گرفته شد از دوستانی که تولد محمد حسین رو تبریک گفتند بی نهایت سپاسگذارم *** دیروز کارم حسابی طول کشید ساعت دو رفتم دنبال محمد حسین تو راه که میومدم یکی از همکارام مارو رسوند محمد حسین تو یه...
-
خواب!!!
یکشنبه 2 تیرماه سال 1392 07:47
دیروز ظهر که برگشتیم خونه بعد از انجام کارهای همیشگی رفتیم که بخوابیم اما محمد حسین رفت تو اتاق خودش وقتی صداش زدم که چرا نمیای بخوابی با صدای مردونه گفت "یکتا (دوست مهدش) تو اتاق خودش میخوابه و فرشته مهربون براش گوشی خریده منم میخوام تو اتاق خودم بخوابم دیگه بزرگ شدم..." تو دلم خالی شد یعنی دیگه باید تنها...
-
نظر سنجی جشن تولد
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 09:16
سلام یه نظر سنجی... میخوام واسه پسری جشن تولد بگیرم دوست دارم با کمترین هزینه جشن خوبی برگذار کنم (وضع مالی مناسب نیست ) تصمیم دارم هر سال محمد حسین رو به یه شغلی منصوب کنم مثلا یه سال تو جشن تولدش بشه آقا پلیسه ، یه سال بشه آقای آتشنشانی و غیره از بقیه هم ( که فقط خواهرام وداداشم و دایی و خالم هستند ) بخوام متناسب با...
-
مهمونی
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 09:12
سلام عزیزااااااااااااان دیروز نهار خونه خواهرم بودیم جاتون خالی یه شکم سیر غذا خوردم یه مدته تنبلی می کنم روز و شب حاضری می خوریم!!! (البته خستگی کار هم هست) خلاصه بعد نهار مامانم جو زده شد و محمد حسین رو با خودش برد منم یه نفس راحت کشیدم! (البته زود دلم براش تنگ شد) بعدش کلی با خواهرم حرف زدیم اینقدر که فک هر دومون...
-
ستاد
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 15:25
دیروز عصر رفتیم بازار سر درد گرفتم ازین همه گرونی یک دست تاب شلوارک هفتاد و پنج هزار تومان!!! دو روز دیگم کوچیکش میشه حالا باید دعا کرد زود بزرگ بشه یا همین طور بمونه و یه مدت لباس تن پوشش بشه؟! سر شب رفتیم ستاد کلی شیطونی کرد و تبلیغات!!! شب رسیدیم خونه آش و لاش بودیم نمازم که تموم شد دیدم کلی از خودش پذیرایی کرده...
-
خسته خواب...
شنبه 18 خردادماه سال 1392 11:31
دیشب خسته بودی اما بی حوصله تمام لگوهاتو ریخته بودی وسط پذیرایی من آشپزخونه بودم مشغول مرتب کردن و پخت و پز و تو هر چند دقیقه صدا میزدی "مامان ببین چقدر قشنگ درست کردم..." و من تشویق و تمجید و قوربون صدقه... غذا آماده شد و تو بس که خسته از بازی بودی دراز کش غذا خوردی بغلت کردم خودم برات مسواک کشیدم چشات کامل...
-
نق های کودکانه...
پنجشنبه 16 خردادماه سال 1392 08:35
صبح حدود چهار و نیم بیدار شدی!! من در حال خوندن نماز بودم انگار از صدای شیر آب بیدار شده بودی شایدم بی خواب هر چی بود دیگه نخوابیدی باهم فوتبال دستی بازی کردیم! تا حدود شش یه جورایی خودمون روسرگرم کردیم پیاده رفتیم مهد با کمی نق های کودکانه "مامان پاهام خسته شد" "مامان چرا ماشین نمی گیری"...
-
ما اومدیم....
دوشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1392 12:01
سلام شنبه از مسافرت برگشتیم اما بقدری کارهام عقب افتاده بود که تا الان نتونستم بیام سفر خوبی بود ... خوش گذشت اینم چند تا عکس از سفر کوتاهمون... تو این صحنه ها محمد حسین هم هزار تا عکس از من می گرفت کشت منو بس که شیطونی کرد تو شهربازی کل بازی هارو سوار شد بعد هم با گریه اومد بیرون میگفت "یه ماشین دیگم...
-
برنامه سفر
چهارشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1392 08:07
سلام امروز عصر داریم با پسری می ریم مسافرت! با توجه به دعوتی که از دوست صمیمی دوران دبیرستانم از من شده که این دوستی تقریبا تا حالا پایدار مونده داریم میریم قم... البته من بیشتر واسه زیارت دارم میرم دلم برای جمکران یه ذره شده اگه قسمت باشه و خدا بخواد میخوایم امشب با پسری بریم *** برنامه سفر شب ساعت ۷ بلیط اتوبوس...
-
تولد دختر خاله...
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1392 07:57
سلام یه مدت غیبت داشتم که بی توضیح نیست!!! *** اول اینکه با پسری رفته بودیم گردش و تفریح ... *** دوم اینکه تولد دختر خاله محمد حسین بود که طبق معمول با توجه به همه بی سلیقگی هام باز هم زحمت درست کردن کیک و کارهای تولد رو دوش منه ... تبصره! اول اینکه کیک در یک زمان خیلی کوتاه (فاصله بین از سر کار اومدن تا شروع مهمانی!)...
-
مشاوره...
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1392 08:08
سلام دیروز بعد از پایان ساعت کاری سریع رفتیم خونه آماده شدیم و به سرعت روانه خونه مادرم شدیم آخه به مناسبت فاطمیه مراسم داشت بعد از پایان مراسم چون جلسه مشاوره داشتم محمد حسین خونه مامانم موند... *** تو جلسه مشاوره که فقط چهل و پنج دقیقه وقت داشتم ، مشاور حدود نیم ساعتش رو درباره اهمیت ازدواج من حرف میزد دیگه کلافم...
-
فاطمیه
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1392 09:30
سلام قبل از هر چیز ایام فاطمیه رو به همه دوستای خوبم تسلیت میگم و ازشون التماس دعا دارم... دیروز به مناسبت فاطمیه دوباره رفتیم روستا... البته این بار با خانواده بارون خیلی قشنگی می بارید هوا پر از مه شده بود توصیفش و با چند تا عکس از گل پسرم نشون می دم... خیلی به هر دوتامون خوش گذشت اما... موقع رفتن محمد حسین پیش من...
-
تفریح جمعه...
شنبه 24 فروردینماه سال 1392 09:29
سلام دوستان امیدوارم روزهای بهاری خوبی رو سپری کنید... *** دیروز با محمد حسین و دوستام رفتیم روستامون... اونجا بابام یه ویلایی (کلبه روستایی) داره که خیلی هم باصفا و خوش آب و هواست تو راه محمد حسین خیلی شیطونی کرد که منجر به ریختن آب جوش روی پای راستش شد!!! ولی بس که شیطون بود خیلی زود هواسش پرت شد و اصلا گریه نکرد......
-
سلیقه...
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1392 08:16
سلام دیروز حال پسری خیلی خوب شده بود و دوباره شروع که به شیطونی و آتیش سوزوندن دیروز کارم یه مقدار طول کشید یه چیزی حدود یه ربع دیرتر رفتم دنبال محمد حسین، وقتی رفتم دنبالش با اخمی غیر قابل تصور و صدایی وحشتناک:"معلومه کجا میگردی؟" من : "!!!!" اومدیم خونه با همون اخم : "نهار چی داریم؟"...
-
بد حال...
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1392 07:24
دیشب تب داشت و مدام به خودش می پیچید مسموم شده بود هر چی دارو گیاهی بود به خوردش دادم خیلی بد موقع بود ترسیدم از خونه بیام بیرون و ببرمش دکتر فقط صبر کردم و دعا تا صبح کنار تختش بیدار بودم سر کار چرت می زنم اول صبح یه گیج بازی هم در آوردم که خودم سریع رفع و روجوش کردم خدا بخیر بگذرونه تا آخر وقت...
-
آغاز سال جدید
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1392 08:01
سلام سال نود دو هم شروع شد بازم کلی برنامه و تصمیم بازم کلی اراده بازم کلی آرزو تو سال نود و دو تصمیم دارم این کارها رو انجام بدم 1. خرید ماشین 2. حوصله ، احترام و دقت بیشتر در رفتار با محمد حسین 3. کاهش وزن تا 10 کیلو 4. برنامه ریزی مالی در پس انداز بیشتر- فروش خانه پیش فروش - خرید خونه بزرگتر 5. برنامه ریزی در بازی...
-
خلاصه سال نود و یک
شنبه 17 فروردینماه سال 1392 13:16
خلاصه سال 1391 تو آپارتمان کوچیکمون و دو تایی ساعتمون رو تحویل کردیم! و بعد از ساعت تحویل رفتیم عید دیدنی و سال جدید رو شروع کردیم. یک ماه از سال جدید نگذشته بود که نفس کم میاوردم و خیلی اتفاقی و از طریق تذکر یک دوست و یه پزشک عمومی متوجه شدم نیاز به عمل دارم از اون بعد هر هفته مجبور بودم برم مشهد تا متخصصین قلب در...
-
گلایه
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1391 07:50
دیروز که از مهد اومد آروم باهاش صحبت کردم گذاشتم رو پاهام بشینه و آروم بهش بگم که کارش تو مهد اشتباه بوده اما بین صحبتام گفت تو کفشای دخترونه داری تو آقا دامادی نیستی تو مث دخترا روسری داری تو بابایی نیستی!!! دیگه بقیشو نفهمیدم از درون شکستم دیگه هیچی نگفتم دیشب تو خواب صدا میزد بابایی آب می خوام بابایی... پاشدم براش...
-
کلافه ام
دوشنبه 14 اسفندماه سال 1391 14:52
دیروز از مهد تماس گرفتند گفتند محمد حسین تو مهد مدام با بقیه بچه ها دعوا می کنه و باهاشون درگیر می شه نمیدونم شاید واسه تربیتش کم گذاشتم خیلی کلافم فقط خودمو مقصر می دونم حالم اصلا خوب نیست ...
-
شهر کوچک
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1391 08:59
سلام حال و احوالتون خوبه؟؟؟ *** آخر سالی حسابی سرمون شلوغه همیشه صبحا ساعت چهار و نیم صبح پامیشم صبحانه و نهار پسری رو آماده می کنم و شش و نیم از خونه میرم سر کار تا ساعت هفت شب سر کارم (یک سره) الان دو روز که روزه میگرم حداقل روزه های قرضیم تموم میشه شبم که برمیگردم خونه یه نیم ساعتی با پسری بازی می کنم و بعدش یه نون...
-
نقاشی صورت
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1391 08:09
سلام دیروز دوباره بیکاریم کرد!!! رو صورت پسری نقاشی کشیدم اینقدر ذوق کرده بود که نگو امروز صبح تا اومدم سرکار یکی از عکساشو میکس کردم تا بزارم تو وبلاگ امیدوارم خوشتون بیاد بعد از نقاشی و بازی باهم رفتیم پارک (با همون صورت نقاشی شده!!! ) و بعدش پسری رفت حموم و حسابی آب بازی کرد...